مَـــردُمک

مردمک شرحی است از روزگار که در دالان مجازی روایت می شود

به نیمه های شب

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار

خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم

دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم

دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند

به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس

که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست

۱ ۰

اگر مرگ مرا در آغوش گرفت

خواندن این متن برای رو سپیدان محضر الهی و مومنین و مومنات توصیه نمی شود



اگر مرگ مرا در آغوش بگیرد ، خوشحال می شوم ، از چند جهت ، اول بسته شدن پرونده ی زیستن گل آلودم ، دوم رهایی از این دنیا و سوم رسیدن به آرزویم ، که شاید خنده دار ترین درخواست در عالم بعدی باشد :( 


بی صبرانه مشتاقم ، دست خالی و کوله باری سنگین ... 

شاید #موقت

۳ ۲

باورش برام سخته

برام سخته که این سقوط رو می بینم 

روزهایی که پله به پله پایین تر می رم 

باورم نمی شه که این منم 

هیچ جایی رو برای نوشتن و حرف زدن جز این پهنه سفید پیدا نکردم ...


۱ ۰

قلب سربی

مگر قلب سربی هم داریم ؟ 

من می گویم : بله 

قلبی که عشق ندارد عاطفه ندارد و سرد است بوی سرب می دهد و سخت است و سنگین 


قلب من سربی نشو __________^________------____


پ.ن: ترس من تمامی ندارد 

۲ ۱

شاید راهی جدید و اتفاقاتی جدید

امروز می خوام برم و درباره رشته جدیدی که قصد کردم واردش بشم اطلاعات بیشتری از سازمان مربوطه ش بگیرم ، اینکه چقدر باید هزینه کنم و کلاس ها کِی شروع می شن و از دست سوالات ، امیدوارم خدا کمک کنه حداقل توی این مورد موفقیت های ناب و قابل قبولی کسب کنم . 


وضعیت روحی و جسمی اصلا مساعد نیست و دلم یک سفر می خواد که مثلا یک هفته باشه و جایی باشه بکر و عالی حتی وسط کویر ، که من هم خوب تغزیه کنم و هم خوب استراحت کنم و بتونم روح و جسمم رو به شرایط مطلوب باز گردونم ، دلم لک زده برای چنین سفری ، تصور کنید سبزی ها تازه و میوه های خوش آب و رنگ طبیعی شیر تازه گاو ، هوای پاک ، شب های ستاره بارون آخ آخ چه صفایی و چیزی که ندارمش یک دوربین عکاسی :) 


محتاج دعای شما هستم که بی تردید از سر صفایی که تو دلتون هست و نیت پاکتون مستجاب خواهد شد. 

۰ ۳

چرا من؟

چرا من اینطور شدم ؟ چطوری ؟ صادقانه بنویسم ، نالان و غمگین و کمی خوشحال و فرو رفته در خودم ، در جمع هم می روم ، دوستانم را هم دارم و ارتباطم با همه خوب است البته با کسانی که می پسندمشان ، همه چیز دارم و هیچ چیز ندارم ، هموطنی نوشته بود از دسترنجش که در نهایت کار با شوق فراوان به دست آورده بود ، از لذتش نوشته بود ، می خواستم نظرم و یا حرف دلم را پیرو متنش بنویسم اما منصرف شدم ، نمی خواستم احوال سینوسی من که این بار روی منفی یک باقی مانده ، حال خوب متنش را از میان ببرد ، نمی دانم چم شده :( ! 

می گویند با این دختر ازدواج کن ، تفره می روم آن یکی را پیشنهاد می کنند و باز هم من ... ، ازدواج حالا در این سن برای من بزرگترین ریسک است نه ریسک خوبی و بدی ، بلکه ریسک برای خودم ، توانایی های من در اندازه ازدواج نیست ، درمانده از زندگی ، تا به امشب کارم صبر است و از این پس هم همین خواهد بود ، من میان هجوم افکار خودم و حقیقت تلخ زندگی پیش رویم به دام افتادم ، پراکنده می نویسم و این یعنی تمرکزی وجود ندارد ، چهار پنج سالی در دانشگاه آزاد درس خواندم ، درسم هم به شدت ضعیف اما از من ضعیف تر هم بود اما تفاوت آنها با من در این بود که از آنها انتظار می رفت و از من نه ! به سختی هر چه تمام با دعا و تضرع درس به پایان رسید اما هیچ کاری نبود ... برای هیچ کسی نیست و اینهایی که استخدام شدند خواست خدا بود ، دلم را مهر کرده ام و بسته ام ، در روزهای تحصیل به دردی مبتلا شدم که همه چیزم را گرفت و یک چیز برایم گذاشت و آن این بود ، چشمانت را ببند .

درونم غوغایی ست مثل غوغای ستارگان ، همیشه خدا شکست ! آخر مگر می شود ؟ بله می شود ، دست از پا درازتر صبح را شب و شب را صبح می کنم ، مشغول می شوم به ورزش به خواندن البته کمتر ، کارهای خانه را راه می اندازم و فیلم می بینم از شبکه 4 ، چشمان را می بندم و شروع می کنم به تصویر سازی رویاهایم ، انقدر قدرت گرفته این قوه تصورم که کار دستم می دهد و می ترسم که نکند آینده من اینچنین نشود. موسیقی اصیل ایرانی را منهای آن لندن نشین به ظاهر ایرانیِ یارِ فتنه با دل جان می شنوم و لذت می برم ، گاهی فیه ما فیه را از وب می خوانم لذت می برم ، کاشی کاری ایرانی در مساجد خیره ام می کند و تصور می کنم خانه ام که نمی دانم کجاست پر باشد از آبی بی کران کاشی ها ، خیال که مجانی ست :) خیال می کنم هر آنچه ندارم و دوستش دارم خیال می کنم ، مجانی ست و البته فانی ، چه کنم ؟ 
از زمین و زمان گله کنم ؟ که نه قطعا ایرادی اگر باشد از من است و الا این همه آدم راضی ! 

زندگی به هم پیچیده من هر روز پیچیده تر می شود و من واقعا نمی دانم چطور از این حالت و وضع خارج شوم ، ظاهر را حفظ می کنم و سوالاتی که منجر شود راز درونم فاش شود را بی پاسخ می گذارم ، درد و رنج من برای من است فقط برای من ، این دلهره و این ترس هر چه هست ماندگار شده و قصد رفتن ندارد ، بگویم دوست ندارم ازدواج را ، دروغ است ، اما هر چه فکر می کتم به نتیجه ای نمی رسم و با خودم صاف نمی شوم ، تنهایی اش می آزارد اما از چاله به چاه می افتم و نه تنها خودم ، انسانی را هم با خود فرو می برم :( 

پس تحمل تنهایی اش بهتر است از گرفتن خوشبختی انسانی 


با تصمیم ناقص خودم و تصمیم دلسوزانم قصد کردم وارد رشته ای جدید شوم ، مقابل نامم در کارنامه ارشد نوشته بود مردود :/ ، غصه داشت برایم اما واقعیت جدیدی بود که به قبلی ها اضافه شد ، رشته جدید چهارده میلیون تومان هزینه بر می دارد و من الان دو هزار و پانصد تومان بیشتر ندارم :) 

نمی دانم خیر است یا شر و این پایان است بر غم یا ادامه است اندوه مدام 


نمی دانم نمی دانم نمی دانم 

۱ ۰

همه می رویم به سوی خدا

دیروز یعنی پنجشنبه 11 شهریور 95 ، یکمی بعد از صلاة ظهر صدای شیون از یکی از خونه های مقابل به گوشم رسید ، ترسیدم و فکر کردم از کجا اومد این صدای بلند بی سابقه حداقل طی سالهای گذشته ، به کارم ادامه دادم و بعد از یک ربع تقریبا شنیدم که مادربزرگ دوستانم همسایه قدیمی از دنیا رفته و صدا از خانه ی آنها بوده ، با خودم می گویم : خدا رحمتش کنه آدم خوبی بود ، از قضا بیشتر اهل خانه شان هم به سفر رفته بودند و جز یک خانواده کوچک کسی در خانه شان نبود ، همسایه ها سراسیمه به خانه مرحوم می رفتند تا ببینند خبری که شنیده اند حقیقت دارد ؟ 

مادرم هم رفت با کمک خانم ها جسم بی جان پیرزن را که ساعاتی پیشتر روی صندلی همیشگی اش در کنار در ورودی، داخل حیات که با در نیمه باز مشغول نگاه کردن آمد و شد ها و گفتگو با همسایگان بود ، را به قبله کنند و احکام لازم را برایش جاری کنند. 

نمی گویم همیشه تنها بود ، اما چشمانش جور خاصی بود ، تنها نبود اما دلش انگار همیشه جای دیگری بود و انتظار را من در چشمانش دیده بودم ، او هم رفت و امروز جایش خالی خواهد ماند تا همیشه ... 

زندگی همین است ، دنیا با حالت موقت مرگ پایان می گیرد و انسان رهسپار جایگاه حقیقی می شود و آنجاست که زندگی دنیایی را حقیر و ناچیز می یابد بر خلاف تصورش در دنیا ، من از مرگ نمی ترسم اما از خودم می ترسم که مرگم را در چه راهی و چگونه خواهم پذیرفت ، عاقبت بخیری یعنی همین که لحظه مرگ ، آنچنان باشی که خداوند خشنود شود :


یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ (۲۷) ارْجِعِى إِلَى‏ رَبِّکَ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً (۲۸) فَادْخُلِى فِى عِبَادِى (۲۹) وَادْخُلِى جَنَّتِى‏ (۳۰)
هان اى روح آرام یافته و متین
به سوى پروردگارت بازگرد که تو از او خشنود و او از تو خرسند است.
پس در جرگه بندگان من درآى.
و به بهشت من داخل شو!


این یعنی سعادت واقعی نه برای بهشت اعلا ، برای رضایت پروردگار 

دعا کنید مرگ برای من اشرف آنها باشد یعنی شهادت 


۲ ۱

مکان بی مکان

وقتی جایی در زمین ندارم ، باید بروم و بروم و بروم ... 

روزهای پژمردگی و اندوه عمیق 

این ذهن دیگر کار نمی کند 

مقصد بعدی من کجاست ؟

کدام اتفاق تلخ عالم ؟

۱ ۰

همسر

داشتن همسر انقدر مهمه ؟؟؟ 

+ ذهن پریشان و دلگرفتگی 



حقیقت را پایانی نیست !
۷ ۰

این روزها

این روزها مشغول طراحی و تفکرم برای یک طرح ماندگار که قراره در سطح شهر به نمایش گذاشته بشه و تاثیر گذار باشه ، با مضمون حجاب فاطمی 

سخت مشغول طرح زدنم و دائم بهش فکر می کنم که طوری از آب در بیاد که برای بانوانی که به غفلت از راه به در شدند تاثیر گذار باشه . 

دعا کنید برام 

هر چند که حال روحی خوبی هم ندارم و دستم چندان به قلم نمی ره 


التماس دعا 

۳ ۲
متن زندگی باید ولایت امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) باشد.

به مردان با ایمان بگو دیده فرو نهند و پاکدامنى ورزند که این براى آنان پاکیزه‏تر است زیرا خدا به آنچه مى‏کنند آگاه است (۳۰)

مردمک می خواهد ، پاک باشد و پاک بماند و ثابت قدم در راه رستگاری.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان