سلام
شهادت اسوه اخلاق و مهربانی حضرت محمد مصطفی (ص) رحمة اللعالمین و امام عزیزمون امام تنهامون حضرت امام حسن مجتبی (ع) و حضرت شمس آقا علی ابن موسی الرضا (ع) که جان ناچیزم فداشون رو بر همه اهل عالم تسلیت عرض می کنم .
دارم سعی می کنم خوشحال باشم اما دو روزِ پیش زن داییم از دنیا رفت ... :( و خانواده ها دوباره داغدار عزیزی شدند ، انالالله و انا الیه راجعون
و خودم خیلی ناراحتم از دیشب دوباره اون مسائلی که آرامشم رو به هم می زدن ، اومدن سراغم و همه ساعات پشت سر گذاشته رو در حال مبارزه با اون افکار هستم .
چیزی که خیلی آزارم می ده ، نداشتن کسیِ که بتونم راحت باهاش حرف بزنم بدون ترس از قضاوت شدن و اجرای حکم پس از قضاوت ، به حال کسانی که ازدواج موفق دارن قبطه می خورم و تو فکر فرو می رم ، نمی دونم این چه دردیه من دارم آخه ؟؟ :( حس می کنم زیاد از حد طبیعیه ، نمی دونم ... هعییی
از طرفی هم روم نمی شه با کسی صحبت کنم :( تا شاید بهتر بشم ، از اینجا هم می ترسم از قضاوت کسانی که می خونن مطالب رو ، زندگی خیلی سخت نیست اما مطمئنم من سختش کردم .
خدا می دونه دارم تلاش می کنم حتی شده یک پله هم نسبت به گذشته بهتر باشم ، اما ای کاش هیچوقت فکر ازدواج برای من پر رنگ نمی شد ، با حساب و کتاب سر انگشتی تا دوسال و نیم دیگه نمی تونم ازدواج کنم (تازه به شرطی که به ملاک هایی که برای خودم تعیین کردم برسم) دو سال یعنی 730 روز و 730 روز یعنی 17520 ساعت ... عدد بزرگیه و هر ثانیه و لحظه ش برای من ...
با خودم اشکالی نداره ، اگه خدا نمی خواد ، حتما حکمتی توش هست... چی بگم آخه ، نه به زوره و نه در یک لحظه ...
دعا کنید حداقل تحملم بیشتر بشه ، صبرم بیشتر بشه
هیچ راهی ندارم
دوره جوانی سخت و طاقت فرساست در این برهه
باشد که از زمره آنهایی باشم که خداوند برایشان لبخند می فرستد :)
همسفرهای پارسالم ، بدون اینکه به من بگن ، با اینکه خیلی نزدیکیم به هم ، تنها رفتن ...
قصه چیه که از همه جا رونده می شم ؟
قلبم درد گرفته :(
بی قراری شدیدی دارم و حرارتم بالاست ، فکر و خیال دست از سرم بر نمی داره ، از کجا و چجوری باید بنویسم ، واقعا نمی دونم فقط توی دلم رخت می شورن ، دانشگاهم که ... درسای زیاد تلنبار شده ، مثل همیشه ...
و اون ترسی که هیچوقت دست از سرم بر نمی داره ، چرا من و خانواده ام انقدر با دیگران متفاوتیم ، اصلا این تفاوت آزار دهنده رو دوست ندارم ، هر چی فکر می کنم به نتیجه نمی رسم ، کتاب خوندنم که هیچ کلا نمی تونم یک صفحه رو کامل بخونم ، بی قراری ، یا شاید افسردگی و چیزایی که من بهشون علم ندارم و دردای بی نشانه هستن روز به روز منُ از بین می برن، مثل مورچه ها که جزء جزء میانو شروع می کنن به نابود کردن ، این زندگی تا کی جریان خواهد داشت ؟؟؟ قدر زندگیاتونو بدونید اگه حتی یک دلیل برای شادی و دلخوشی دارید مثل گل سرخ شازده کوچولو ازش مراقبت کنید ، خیلی ها توی این دنیا واقعا بی ستاره اند ، یه دنیا غم نشسته روی قلبم و من توان ندارم :(
شاید شب آخری باشه که هستم ، کسی نمی دونه ، خدایا توبه از همه چیز که تو دوست نداشتی و من دوست داشتم !
همه نتایج به دست آمده نشان می دهد که :
من افسردگی شدید دارم
پ.ن : انگار خیلی ساله اینجوری شدم :(
استاد می گوید راه زیادی پیش رو داری برای آنکه از تنهایی بگریزی
حساب می کنم ، کمینه اش در بهترین شرایط می شود چهار سال .
سرم را پایین می اندازم و فکر می کنم ، یعنی تولد فاطمه زهرایم را خواهم دید ؟
قبول دارین من بلد نیستم بنویسم ، مثلا بخوام درد دل کنم ، افتضاح تر می نویسم ، کمک بخوام هم همچنین ، نمی دونم برای من چه سرنوشتی رقم خورده که هر روز دارم بدتر می شم و توی همه چیز سقوط می کنم ، واقعا دلم شکسته ، چقدر بند بزنم ؟ خب منم دل داشتم و دوست داشتم خیلی چیزارو ...
نمی دونم چرا افتادم تو راهی که هر روز دور تر می شم از اصل ها و روسیاه تر می شم
سقوط من از جایی که بودم خیلی تلخ بود و هست
قدر خوشحالی های کوچیکتونم بدونید هستن کسایی که چیزی به اسم لبخند ندارن
خدایا ببخش گناهای منو که به واسطه بی قرار و بی ایمانی ، نسبت به اون مورد انجام می دادم
خدایا فکر می کنم اگه اون یه مورد حل بشه ، من 70 درصد مسیرم درست می شه البته فکر می کنم تو خودت آگاهی به همه چیز
اگر می بینی درست نمی شم ، خودت بی سر و صدا و هر چه زودتر عذرمو بخواه چون واقعا دارم از بین می رم
چه کنم که محرمی هم ندارم که باهاش حرفی بزنم فقط تویی که همیشه منو می بینی و می شنوی
دستم از همه چیز کوتاهه و چشمم به رحمت بی اندازه ست
السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان
من شما رو دوست دارم
اما می دونم که شما از من بیذارید و بابت این بیذاری هم معذرت می خوام
کاش می شد بهتون نامه بدم و جوابشم بگیرم
جوون باید پاک باشه تا به چشم شما بیاد
خیلی سخته این روزا ، درد های مختلف از هر جهت
ببخش که دائم نالانم و بی وقفه غصه دار
چیزی از وجودم باقی نماده
یک حسی سراغ من میاد وقتی ، وبلاگ های دوستان رو مطالعه می کنم ، چقدر جالب ، چقدر خوب و زیبا می نویسند از روزهاشون و بالا و پایین زندگی شون می نویسنُ اطراف خودشون رو اعم از انسان و شرایط رو با علم و دانش خودشون تحلیل می کنن ، راستش به شدت به این دوستان قبطه می خورم ، از این جهت که بیشترشون یا همسن و سال من هستن یا چند سالی کوچکتر ، غم عمیقی تمام قلبم رو فرا می گیره که چرا من توانایی نوشتن ندارم ، چرا مطالبی که می نویسم از زندگی خودم ، خواننده نداره ، چرا جذابیت نداره ؟؟؟ صادقانه ، یعنی من دنبال توجه هستم ؟
چه چیزی توی زندگی من ، منُ تا اینجا کشونده ؟ دلیل این سردرگمی ها چیه ؟ چرا من و شخصیتم برای دیگران جذابیت و جاذبه و محبوبیت ندارن ؟
چرا در این سنین حس سنگین پوچی برای من وجود داره ؟
در پست قبلی روایتی از روزهامو نوشتم اما با رمز برای اینکه همه نتونن بخوانن ، دوستانی گفته بودن اگه مطلب پرباریه رمز رو بدید ، باید عرض کنم که زندگی من شاید چیز به درد بخوری برای کسی نداشته باشه و نوشته های من صرفا جهت نوشتنه و گفتگو با دوستانی که یک در میلیون برای من کامنت می ذارن ، لذا در صفحه یک جوان بی حاصل دنبال هیچ مطلب مفیدی نباشید .
تشکرات فراوان