قلبم درد گرفته :(
بی قراری شدیدی دارم و حرارتم بالاست ، فکر و خیال دست از سرم بر نمی داره ، از کجا و چجوری باید بنویسم ، واقعا نمی دونم فقط توی دلم رخت می شورن ، دانشگاهم که ... درسای زیاد تلنبار شده ، مثل همیشه ...
و اون ترسی که هیچوقت دست از سرم بر نمی داره ، چرا من و خانواده ام انقدر با دیگران متفاوتیم ، اصلا این تفاوت آزار دهنده رو دوست ندارم ، هر چی فکر می کنم به نتیجه نمی رسم ، کتاب خوندنم که هیچ کلا نمی تونم یک صفحه رو کامل بخونم ، بی قراری ، یا شاید افسردگی و چیزایی که من بهشون علم ندارم و دردای بی نشانه هستن روز به روز منُ از بین می برن، مثل مورچه ها که جزء جزء میانو شروع می کنن به نابود کردن ، این زندگی تا کی جریان خواهد داشت ؟؟؟ قدر زندگیاتونو بدونید اگه حتی یک دلیل برای شادی و دلخوشی دارید مثل گل سرخ شازده کوچولو ازش مراقبت کنید ، خیلی ها توی این دنیا واقعا بی ستاره اند ، یه دنیا غم نشسته روی قلبم و من توان ندارم :(
شاید شب آخری باشه که هستم ، کسی نمی دونه ، خدایا توبه از همه چیز که تو دوست نداشتی و من دوست داشتم !