مدتی هست که باید تصمیمات اساسی زندگی رو بگیرم و هر بار به تعویق می اندازمشون ، نمی دونم چرا انگار که قدرت تصمیم گیری های بزرگم از کار افتاده باشه ، برنامه هام اونطور که می خوام پیش نمی رن و زندگیم یه روند کند و نزولی پیدا کرده ، منتظرم ببینم روزگار دیگه چی برام مهیا کرده ، هر روز در حال ضربه خوردنم ، از جاهای مختلف ، رسیدن به چند راهی ها نشون می ده که من به از قسمت هایی از زندگی عبور کردم و به این مرحله رسیدم ، همه دغدغه من یک چیزه اینکه چطور آرامش روان و سلامت جسمم رو بدست بیارم ، موضوع اشتغال هم که ... بماند ، هر چند از قصور واقعی از خودم بوده اما شرایط و محیط هم کم نذاشتن در نداشتن کسب و کار مناسب ، کنکور پشت کنکور که آقا من مدرک ارشد دارم ببینید از کدوم دانشگاهم ، معدلم رو نمی پرسید ؟؟؟ ارزش جوان ها رو کذاشتن بر ملاک تحصیلات ، درسته کسب علم خیلی عالیه اما فقط در دانشگاه می شه علم آموزی کرد ؟
سخنی با خودم :
ببین نزدیکِ 25 سالگی هستی یعنی دقیقا وسط دهه بیست تا سی که دوران طلاییِ عمر هر انسانیه و به شدت در آینده ش تاثیر گذار ، اما تو کجا ایستادی تو این چند سال دستاوردت چی بوده ؟ هدفت چی بود از زندگی و سالهایی که گذروندی و حالا به کجا رسیدی ؟
چقدر رضایت خداوند رو جلب کردی ؟ شخصیتت چه صفات خوب و چه صفات بدی داره که نیاز به اصلاح داشته باشی ؟ چقدر مرد شدی ؟ مسئولیت پذیریت چقدره ، چقدر تو بحران های زندگی می شه روت حساب کرد ؟ و کلی سوال دیگه ....
زندگی مسلماً اون چیزی نیست و نمی شه که من می خوام یا هر کس دیگه ای می خواد ، موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفاست ، اما این روزها در ملال آورترین شکل ممکن در حال سپری شدن هستن و من دست از پا دراز تر به غروب و طلوع آفتاب نگاه می کنم با امیدی واحی و دروغین ...