دلم می خواد حالا که همه جا تاریک شده و شهر تو یه آرامش نسبی قرار گرفته و به خواب موفت فرو رفته ، درست همین لحظه که قلبم داره از جا کنده می شه ، درست الان که دارم سعی می کنم آتش جانم رو با مداحی و صدای آقای مطیعی ، سرد کنم .
توی این بی خوابی ها ، تو این سیاهی ها که وجودم رو فرا گرفته و خدا می دونه که چقدر پرم از آلودگی ها و پلشتی های دنیا ، غم که ته نداره
دوست داشتم یه اتفاقی می افتاد ، توقعم زیاده و منوجه ام که دارم یه دعای بیشتر از اندازه ام می کنم ، دلم می خواد تو آغوش امام زمان (عج) ...
ای کاش می تونستم صداشونو بشنوم و باهاشون حرف بزنم و کمک بگیرم ، دلم می خواد سکوت اینجا رو صدای آسمانیشون می شکست ، مثل یه رفیق ناب یه دلسوز به تمام معنا هر چی بود رو براشون می گفتم بدون خجالت ...
خدایا ببخش که انقدر سطحم پایینه که چنین درخواستی دارم
متوجه مقام ایشون و خاکی بودنم هستم فقط تو دلم مونده بود ...
روضه حضرت عباسه ع آقا ، کاش میشد یه نوری بهم نشون می دادی.
من که کسی رو جز شما روی زمین ندارم
قسم به این بغض که به خاطر شماست
دعام کنید
از رنج هایی که دارم مطلع هستید ، امیدوارم ببخشید که خوب نیستم...
همیشه خدا دستمو می گرفت و نمی ذاشت غرق بشم ، حالا دستم تو دست کیه ؟
دعا لازم دارم
قلبم خوب نیست
سلام
شهادت اسوه اخلاق و مهربانی حضرت محمد مصطفی (ص) رحمة اللعالمین و امام عزیزمون امام تنهامون حضرت امام حسن مجتبی (ع) و حضرت شمس آقا علی ابن موسی الرضا (ع) که جان ناچیزم فداشون رو بر همه اهل عالم تسلیت عرض می کنم .
دارم سعی می کنم خوشحال باشم اما دو روزِ پیش زن داییم از دنیا رفت ... :( و خانواده ها دوباره داغدار عزیزی شدند ، انالالله و انا الیه راجعون
و خودم خیلی ناراحتم از دیشب دوباره اون مسائلی که آرامشم رو به هم می زدن ، اومدن سراغم و همه ساعات پشت سر گذاشته رو در حال مبارزه با اون افکار هستم .
چیزی که خیلی آزارم می ده ، نداشتن کسیِ که بتونم راحت باهاش حرف بزنم بدون ترس از قضاوت شدن و اجرای حکم پس از قضاوت ، به حال کسانی که ازدواج موفق دارن قبطه می خورم و تو فکر فرو می رم ، نمی دونم این چه دردیه من دارم آخه ؟؟ :( حس می کنم زیاد از حد طبیعیه ، نمی دونم ... هعییی
از طرفی هم روم نمی شه با کسی صحبت کنم :( تا شاید بهتر بشم ، از اینجا هم می ترسم از قضاوت کسانی که می خونن مطالب رو ، زندگی خیلی سخت نیست اما مطمئنم من سختش کردم .
خدا می دونه دارم تلاش می کنم حتی شده یک پله هم نسبت به گذشته بهتر باشم ، اما ای کاش هیچوقت فکر ازدواج برای من پر رنگ نمی شد ، با حساب و کتاب سر انگشتی تا دوسال و نیم دیگه نمی تونم ازدواج کنم (تازه به شرطی که به ملاک هایی که برای خودم تعیین کردم برسم) دو سال یعنی 730 روز و 730 روز یعنی 17520 ساعت ... عدد بزرگیه و هر ثانیه و لحظه ش برای من ...
با خودم اشکالی نداره ، اگه خدا نمی خواد ، حتما حکمتی توش هست... چی بگم آخه ، نه به زوره و نه در یک لحظه ...
دعا کنید حداقل تحملم بیشتر بشه ، صبرم بیشتر بشه
هیچ راهی ندارم
دوره جوانی سخت و طاقت فرساست در این برهه
باشد که از زمره آنهایی باشم که خداوند برایشان لبخند می فرستد :)
همسفرهای پارسالم ، بدون اینکه به من بگن ، با اینکه خیلی نزدیکیم به هم ، تنها رفتن ...
قصه چیه که از همه جا رونده می شم ؟
قلبم درد گرفته :(
بی قراری شدیدی دارم و حرارتم بالاست ، فکر و خیال دست از سرم بر نمی داره ، از کجا و چجوری باید بنویسم ، واقعا نمی دونم فقط توی دلم رخت می شورن ، دانشگاهم که ... درسای زیاد تلنبار شده ، مثل همیشه ...
و اون ترسی که هیچوقت دست از سرم بر نمی داره ، چرا من و خانواده ام انقدر با دیگران متفاوتیم ، اصلا این تفاوت آزار دهنده رو دوست ندارم ، هر چی فکر می کنم به نتیجه نمی رسم ، کتاب خوندنم که هیچ کلا نمی تونم یک صفحه رو کامل بخونم ، بی قراری ، یا شاید افسردگی و چیزایی که من بهشون علم ندارم و دردای بی نشانه هستن روز به روز منُ از بین می برن، مثل مورچه ها که جزء جزء میانو شروع می کنن به نابود کردن ، این زندگی تا کی جریان خواهد داشت ؟؟؟ قدر زندگیاتونو بدونید اگه حتی یک دلیل برای شادی و دلخوشی دارید مثل گل سرخ شازده کوچولو ازش مراقبت کنید ، خیلی ها توی این دنیا واقعا بی ستاره اند ، یه دنیا غم نشسته روی قلبم و من توان ندارم :(
شاید شب آخری باشه که هستم ، کسی نمی دونه ، خدایا توبه از همه چیز که تو دوست نداشتی و من دوست داشتم !
همه نتایج به دست آمده نشان می دهد که :
من افسردگی شدید دارم
پ.ن : انگار خیلی ساله اینجوری شدم :(
استاد می گوید راه زیادی پیش رو داری برای آنکه از تنهایی بگریزی
حساب می کنم ، کمینه اش در بهترین شرایط می شود چهار سال .
سرم را پایین می اندازم و فکر می کنم ، یعنی تولد فاطمه زهرایم را خواهم دید ؟