وقتی جایی در زمین ندارم ، باید بروم و بروم و بروم ...
روزهای پژمردگی و اندوه عمیق
این ذهن دیگر کار نمی کند
مقصد بعدی من کجاست ؟
کدام اتفاق تلخ عالم ؟
وقتی جایی در زمین ندارم ، باید بروم و بروم و بروم ...
روزهای پژمردگی و اندوه عمیق
این ذهن دیگر کار نمی کند
مقصد بعدی من کجاست ؟
کدام اتفاق تلخ عالم ؟
این علم ها نسبت به احوال فقرا بازی و عمر ضایع کردن است که: إِنَّمَا الحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ ([ و بدانید] که زندگانی دنیا بجز بازیچه و هوسرانی نیست – محمد – 36). اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد، بازی نکند و اگر کند از غایت شرم، پنهان کند تا کسی او را نبیند. این علم و قال و قیل و هوسهای دنیا باد است و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد، هر جا که رسد چشمهارا خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد. اما اکنون اگر چه خاک است به هر سخنی که می شنود، می گرید، اشکش چون آب روانست،تَرَى أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ (اشک از دیدۀ آنها جاری می شود – مائده – 83). اکنون چون عوض باد بر خاک، آب فرو می آید، کار بعکس خواهد بودن، لاشک چون خاک آب یافت بر او سبزه و ریحان و بنفشه و گل، گلزار روید.
جانم فداتون بانوی کریمه
روز همه دختران مومن و متعالی و متدین و دوست دار اهل بیت علیها سلام مبارک :)
بسم الله الرحمن الرحیم
تصمیم گرفتم که ، وقتی غمگین و ناراحتم ، هیچ جا چیزی ننویسم، تا تمرینی باشه برای فروخوردن و فروکش کردن ناملایمات ، ابرازشون هم نتیجه ای دربر نداره ، خلاصه که نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد .
***
این دویدن اثر خوفست، جمله عالم می دوند، الا دویدن هریکی مناسب حال او باشد. از آن آدمی نوعی دیگر و از آن نبات نوعی دیگر و از آن روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سواد انگوری رسید، همین که شیرین شد فی الحال بدان منزلت برسید، الا آن دویدن در نظر نمی آید و حسی نیست، الا چون به آن مقام برسد معلوم شود که بسیاری دویده است تا اینجا رسید – همچنانکه کسی در آب می رفت و کسی رفتن او را نمی دید، چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب می رفته که اینجا رسید.
دلم بیشتر از روزهای دیگرت می گیرد ای خدا
چاره من کجاست ؟
حال درونی من قابل شرح و بیان نیست
با این نوا دلم پر می کشه به دامان اهل بیت (علیها سلام)
اگر به دلتون نشست یادی از بنده حقیر بفرمایید
قلبم که درد می گیرد ، می گویم :
السلام علیک ایتها الصدیقة الشهید یا فاطمه الزهرا (س)
امید که به حرمت بانوی دو عالم خداوند نگاهی به این روسیاه بیاندازد.
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز و دیروز واقعا وقت سر خاروندن نداشتم و دائم بیرون بودم و پیگیر کارها ، البته روزِ اولی برای خودم نبود و برای کسی رفتم ، اما امروز بیش از پنجاه درصدش برای خودم بود و تقریبا یک ملاقات بسیار مهم بود. شاید آینده من به این ملاقات ها متصل بشن ، نمی دونم واقعا ! این اضطراب و نگرانی و آشوب و بحران برای من انگار تمومی ندارن ، بگذریم
دلم خیلی گرفته ، تو خونه همزبون و یا حتی همفکری هم ندارم که بتونم براش تشکیک مسایی کنم ، جوانی شدم غره و مغرور ، تاب بعضی حرفا رو ندارم زود از کوره در می رم ، صبر اندازه دونه گنجشک ، طاقتم کم و یه کلام عنان از کف داده ام ، ترسی عجیبی به جانم افتاده ، حس می کنم این روزها سرمایه و هزینه های والدینم رو هدر می دم ، نمی دونم کلا از خودم گله مند شدم و احساس می کنم دارم اصراف می کنم تو همه چی ، وقتی می بینم کودکی و یا نوجوانی برای امرار معاشی ساده مثل نون و پنیر صبح تا شب تو اتوبوس و مترو و خیابون زیر آفتاب ، با یه بغض همیشگی توی چشماش ، دست فروشی می کنه از خودم خجالت می کشم ، یاد هزینه هایی که خودم کردم می افتم تو خرید کفش و لباس و هر آنچه که الان پیش رومه ، ممنونم از خدا به خاطر این روزی گسترده ای که منِ نالایق عطا کرده و شرمنده ش هستم ، ولی اینها حق من نیست ، چون شاید قدر خیلی هاشو ندونم ...
مدتیه که با پدر و مادرم رابطه راضی کننده ای ندارم ، البته اونهام بی تقصیر نیستن ، ترجیح می دم راجع به تیم فوتبال و مسابقات تور دی فرانس و آب و هوا و این مسائل صحبت کنم تا چیزایی که واقعا دغدغه من هستن ، چون نتیجه ش می شه بحث و دلخوری های من ، باید سعی کنم هر طور شده رو پای خودم بایستم ، توی این جامعه کسی مثل من حذف خواهد شد چون ضعیفه ...
پناه می برم به امام زمان عج ، ایشون از من راضی نیستن و حق هم دارن اما من که جز ایشون کسی رو ندارم :
سلام بر فرزند فاطمه زهرا(س)
سلام آقای همه خوبی ها
آقا جان دلم برای شما تنگ شده ، خیلی هم تنگ شده ، پس از سالها یک جمکران می خواهم ، می شود ؟
آقا صادقانه عرض کنم ، دارم می میرم ...
یادمه پدربزرگم ﺷﺐﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ، ﻣﯽﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﯾﮏ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﺒﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﯽﺑﻨﺪﻡ.
ﺍﻭ ﺣﺮﯾﺺ ﻧﺒﻮﺩ.ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺝ ﻣﯽﮐﺮﺩ.ﺍﻣﺎ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺁﺧﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺑﺮ ﻣﯽﺩﺍﺭﯼ.
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺒﮏ ﺍﻭ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ او، ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭﻡ.ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﭘﺪﺭ بزرگم ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻔﺖ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﺳﺖ.
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﯾﺎ ﺑﺪﯾﻬﯽ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﯿﺎﯾﺪ.ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ.اﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺑﺎﺩ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﻓﻠﮏ ﮔﺮﺩ ﻫﻢ ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ،ﺣﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻏﻔﻠﺖ ﺑﺮﺧﯿﺰﯼ.
ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ: ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ…
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ که کار میکنم ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣیشوم، ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ:ﺑﺎﺷﻪ.ﻓﻘﻂ ﯾﮏ دقیقه بیشتر کار میکنم.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮﺩﻡ ﻣﯽﺳﻮﺯﻧﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﺍﮔﺮﺍﻑ ﺑﯿﺸﺘﺮ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩﺭﻭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ: ﯾﮏ قدم ﺑﯿﺸﺘﺮ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﻄﻔﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ:ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ «ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ» قانون زندگی ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ،ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺮ ﻣﯽﺩﺍﺭﻡ.
ﭘﺪر بزرگم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮔﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﻪ ﺟﺴﻤﺖ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ، ﻧﻪ ﺗﻮ…
همین الان به خودتون فکر کنید، هدف هاتون چه چیزهایی هستن، چه قدر راه دارید تا بتونید بهشون برسید؟ ما وقتی به هدف هامون نزدیک میشیم که یادمون باشه که اجازه تسلیم شدن نداریم :) ممکنه درست یک قدم با موفقیت فاصله داشته باشیم، اما توی همون یک قدم تسلیم بشیم و دیگه هیچوقت به آرزومون نرسیم. تا حالا چند بار پیش اومده که زودتر از چیزی که باید دست از تلاش کشیدین و نتیجه اش این بود که به آرزوی بزرگتون نرسیدین؟
در بیشتر مواقع بزرگترین رمز موفقیت کمی تلاش بیشتره